بچه ها باید اول بگم که این شعر احتمالا برایتان اشنا است با نام باز باران با ترانه که تو دبستان خوندیم ولی اصل این شعر چنین است از جان کارو که حدود 50 -60 سال قبل می زیست.
باز باران ...
باز باران بی ترانه ...
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خرد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
ز ماتم ....
من به پشت شیشه تنهایی افتادم
نمی دانم , نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ...
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...
نم فهمم ...
کجای اشک یک بابا
که سقف از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ...
نمی دانم ...
نمی دانم چرا مردم نمی دانند ...
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهست
کجای مرگ ما زیباست ...
نمی فهمم ...
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران , از برای نان ...
مادرم افتاد ...
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان ...
نمی دانم ...
کجــــــای این لجــــــــــن زیباست ...
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا برای مردم زیبای بالا دست ...
و ان باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست ...
نظرات شما عزیزان: